ارشیدا جونمارشیدا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

ارشیدای مامانی

بدون عنوان

1394/1/4 3:30
نویسنده : مامان سمانه
116 بازدید
اشتراک گذاری

سلام بچه ها

سلام دخملیه گل و ناز و عشقولک و جورجورک و طلای من.دخمل نازم، قشنگم سال نو و اولین عیدت مبارک.فصل زمستون ۹۲بود که فهمیدم توی دلمی و پاییز ۹۳هم روی ماه و نازتو دیدم. و حالا فصل بهاره فصلی که اولین باره تو زندگیت میبینیش و الان پنج ماهته...توی پست های قبل خاطرات بدنیا اومدنتو نوشتم هنوز ادامه داره اما حیفم اومد از الانت بگذرم. ادامه ی اون مطلبو حتما میذارم.اما مهم کارایی هست که انجام میدی...۲۵ روز اول زندگیتو با مامانی خونه ی مامان جون بودیم.که تو خیلی کوچولو و ظریف و نحیف بودی.و به سختی میتونستم بهت شیر بدم.دهن کوچولو موچولو و نقلی بودی خیلی ظریف مثل الانت که پنج ماهته.دوران سختی بود همش استرس داشتم همش نگرانت بودم.یادمه وقتی عزیز جون و باباجی روزای اول میومدن میبردنت واسه چکاپ و شنوایی سنجی و واسه زردیت یه حال عجیبی میشدم ،دست خودم نبود احساس بدی داشتم همش فکر میکردم بچه ام یه چیزیشه. وقلبم به شدت میزد تو سینه ام...یه دغدغه دیگه هم انتخاب اسمت بود که آرشیدا بذاریم یا آیدا ...خلاصه کلی همفکری و نظر رسی کردیم و اخر با کمک قران آرشیدا رو انتخاب کردیم.توی چهل روز اول فقط شیر میخوردی و میخوابیدی اصلا نا ارومی نمیکردی.وقتی ۲۲روزت بود دقیق روز تولد بابایی یعنی مرتضی همه ی وسیله هامونو جمع کردیم و اومدیم شبانه تو خونه امون.خیلی خوب بود وقتی برگشتیم وقتی تو خونه خودم اومدم یکم ارومتر شدم و حس کردم همه چی داره مثل قبل میشه.واکسن دو ماهگیت که بردیمت با مامان جون خانه بهداشت خیلی بد تزریق کردن و پای تو کبود شد و ورم کرد و تبم داشتی زیاد و ناارومی میکردی.توی سه ماهگی دیگه دیدت بهتر شد و کمی بهم لبخند میزدی.حتی توی این ماه گفتی اغوووو که من با شنیدنش خیلی خیلی شگفت زده و خوشحال شدم.وقتی بدنیا اومدی ۲کیلو و ۷۵۰ گرم بودی.که سر دوماه بردیمت واسه واکست وزن تو شده بود ۳۴۰۰.توی ماه چهار خیلی از خودت صدا در میاوردی وقتی من باهات حرف میزدم تو شروع میکرثی به صدا دادن و حرف زدن به زبون خودت.حسابی دل مامانیو میبردی.الان دیگه هر چی رو بدم دستت میگیری و نگاش میکنی و تو دهنت میکنی .مو و شال رو از روی سر میگیری و میکشی طرف خودت و کلی میخندی و به اطرافیانت که ریاد ندیدیشون غریبی میکنی و تا میلینیشون گریه میکنی.همش توی جمع نگاهت به منه همش منو دنبال میکنی الهی قربوتت برم که تمام زندگیم شدی.هر صبح که از خواب پا میشی فوق العاده مهربون و بازیگوشی.کلی میخندی و نگام میکنی.تازه یه کار دیگه هم که تو پنج ماهگیت انجام میدی سعی و تلاش کردنت واسه وارون شدنه یعنی تخت پشی به زور خودتو برمیگردونی و به شکم میشب.که اینکارو وقتی رو بالشت هستی قشنگ و مرتب انجامش میدی. خلاصه هر روز شاهد بزرگ شدن و دیدن تغییرتت و کارای جدیدت هستم و این واقعا لذت بخشه که پارخ ی تنت روز به روز خدادادی این مهارت ها رو بلد میشه و بزرگ میشه.ارشیدا مامان خیلی خیلی دوستت دارم

پسندها (1)

نظرات (1)

سودابه
23 فروردین 94 10:21
سلام مامان سمانه جون عیدت مبارک عزیزم خوشحالم که سال جدید رو درکنارفرشته کوچولوی نازت گذروندی ممنون که مارو باخاطراتت شریک میکنی راستی از وزنت هم بنویس الهی بگردم آرشیدای نازنین رو دیگه حسابی داره دلبری میکنه خدا حفظش کنه انشالله عزیزم مراقب خودت ونی نی باش وازطرف من ببوسش