یک شب شیک....
سلام دخملم ...خوبی ؟مامانی که اذیتت نمیکنه؟هاااان...جات راحته..الهی فدات بشم
امروز بابایی ساعت 8 شب از سر کار اومده ازونجایی که منو کلافه و بی حوصله دید گفت اماده شو شام بریم بیرون
از یک طرف به خاطر تو دخمل زیر دلم درد میکرد از طرف دیگه دوست داشتم با بابایی یک شب خوش و فراموش نشدنی داشته باشم ...به همین خاطر اماده شدم و با هم رفتیم جات خالی دلی از غذا در اوردیم.و کلی با هم حرف زدیم و خیال بافی کردیم و از تو دخمل نازمون حرف زدیم.بعدش یک گشتی تو شهر زدیمو او حسابی از هوای خنک شب لذت بردم و تند تند ریه هامو از هوا پر میکردم و نفس های عمیق میکشیدم.خلاصه که کلی خوش گذشت و کلی روحیه ام عوض شد ...وقتی اومدیم خونه بابایی که از خستگی روی تختمون رفت و بیهوش شد منم رفتم وسایل دانشگامو و پایان نامه ام رو اماده کردم چون فردا صبح باید برم پیش استاد راهنمام ...البته قبلشم باید برم یک سری ازمایش های ماه هفت بارداری رو بدم تا خدایی نکرده مشکلی نداشته باشم و بتونم بقیه راه رو بدون مشکل طی کنم.
امروز خیلی دلم گرفته بود چون ابجیم و بچه هاشو شوهرش رفتن کرج عروسی اقوام دامادمون ...خلاصه که انگار شهر سوت و کور شده بود واسم انگار هیچکی رو نداشتیم ایشالله که زود برگردن چرا که دلم واسه ملیکا جونم یه ذررررررره شده.