ارشیدا جونمارشیدا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

ارشیدای مامانی

وارد هفته ی 35 شدم (یعنی ماه نهم)

1393/7/28 1:56
نویسنده : مامان سمانه
413 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دوستای گلمآرام

سلام به  دخترم ایدا....نفس مامان و بابایی ...گلم معذرت که دیر به دیر اپ میکنم خجالت چرا که این 2 ماه اخر واقعا سنگین شدم و بی حوصلهغمگین....و از طرف دیگه استرسی که همش همرامه در مورد زایمان و چگونگیش خطا...خیلی ترس دارم که قراره چی سرم بیاد...همش فکرم مشغوله و اعصابم نا اروم...اصلا نمیتونم بخندم...نمیدونم چرا ..همش به اینکه بچه ام به سلامت بیاد بغلم فکر میکنم...میترسم خدایی ناکرده طوریمون بشه....خلاصه هزار و یک فکر بد و شوم میاد در نظرم که خیلی روند بارداریمو سخت کرده. زیاد نمیتونم کاری انجام بدم و زیاد نمیتونم راه برم ...خیلی زود کمرم بهش فشار میاد و درد میگیره. گلاب به روتون تکرار ادرارم که دیگه نگو  امونمو  برده و هر جا برم باید به فکر پیدا کردن دستشویی باشم.خلاصه ای ن ایدا خانم گل حسابی مامانشو خسته کرده ولی من تمام این سختیهارو به خاطر دیدن گل روی دختر ماهم تحمل میکنم و اصلا غر نمیزنم.

یخورده از قضیه اینکه دکترم بهم گفت  یکم مشکوک به قند بالا هستی ناراحتم و خیلی مراعات میکنم.امروزم رفتم ازمایش دادم...هم ازمایش قند ناشتا همم قند دوساعته بعد صبحانه  و 5 ساعته بعد از ناهار که واقعا اذیتم کرد و 3 بار ازم خون گرفتن که دیگه داشت سرم گیج میرفت و حالم بد بود...ایدا ی گل منم همچنان با وول خوردنای گهگاهیش دل مامان و باباش رو شاد میکنه الهی قربونش برم با اینکه میدئنم جاش حسابی تنگ شده و سخت میتونه تکون بخوره ولی باز با نوازش کردن جایی از شکمم که فکر میکنم سرش یا دستش اونجا باشه ازش میخوام که خودشو واسه مامانش لوس بکنه و ناز کنه یه کوچولو تکون بخوره.هر روز دو سه باری رو سکسکه میکنه و این نشونه اسن هست که داره خوب رشد میکنه خداروشکر.خورد و خوراکم بد نیست خوبه سعی میکنم روزی 3 لیوان شیر بخورم و میوه و گوشت هم تو برنامم باشه. هنوز کارای خونه رو شروع نکردم و اتاق دخملم نچیدم چرا که هنوز سرویس خواب دخترم  که از تهران سفارش دادم نرسیده و احتمال زیاد امروز یا فردا میرسه دستم که به محض اینکه برسه من و همسری با دوستم مهین و مامان و بابام و ابجیم دست به کار میشیم و همه چیشو سرهم میکنیم و اتاقشو میچینیم. چرا که هر چی لازم بوده رو گرفتیم و چیزی دیگه نمونده جز یک سری چیزای خرده ریز که داریم هر عصر تهیه اشون میکنیم....خدایا چقدر شیرینه لحظه ای که واسه دخملت چیزای شیک و خوشکل تو بازار میبینی و چشمات پر از شوق و اشک میشه که اونو براش بخری و بزاریش تو سیسمونیش تا به موقع اش ازش استفاده کنه خدا این لذت به همه ی اونایی که در ارزوی مادر شدن هستن عطا کن.بغل

یکی از بزرگترین نگرانیهام اینه که سزارین بشم یا طبیعی ....خیلی سخته بخوای از بین این دو روش یکی رو انتخاب بکنی چرا که هر دوتا یک سری بدی هایی دارن که همش به این فکر میکنم کاش یک راه سومی هم به غیر از این دو راه بود....با اونایی طبیعی زایمان کردن حرف زدم همم با اونایی که سزارین شدن...هر کدوم یه چی میگه....یکی میگه سزارین خوبه یکی میگه دیوونه نشی سزارین کنی خلاصه خیلی گیج و سر در گمم....دیدن جای بخیه روی شکمم رو و دردهای کمر بعد از سزارین رو نمیتونم تحمل کنم.از اونورم ترس از درد طبیعی رو و افتادگی رحم و گشاد شدن واژن رو نمیتونم تحمل کنم.نمیدونم چکار کنم .پس فردا نوبت دکتر دارم باید جواب ازمایش قندم رو ببرم پیشش و ببینم این خانم خانمای ما چند کیلو شده و در مورد نوع زایمانم با دکترم صحبت کنم.خدا کنه یه راه قطعی رو بذاره جلو پام تا استرسام یه خورده کمتر بشه.خدا کنه........

دخمل خوشکل و نازم من و باباییت بی صبرانه منتظر دیدن روی ماهت و اون دستهای کپل و نازت و اون لپای خوردنیت هستیم...تو این یک ماه اخر که دیگه بجای هفته و ماه شماری باید روز شماری کنم خوب وزن بگیر و بزرگ شو که مامان رو شاد کنی.عزیزم خیلی خیلی خیلی دوستت داریم.

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)