ارشیدا جونمارشیدا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

ارشیدای مامانی

روز به دنیا اومدن ارشیدا

1393/12/26 23:25
نویسنده : مامان سمانه
279 بازدید
اشتراک گذاری

ادامه ی پست قبلی..............

خلاصه وضعیت قلب دخملیم خوب بود و به من گفتن که روی تخت دراز بکشم و منتظر دکتر باشم تا از  سر عمل سزارین بیاد .مامانم و مادر شوهرم همش داشتن به پرستار میگفتن که میخواد سزارین بشه و به هیچ وجه طبیعی نمیخواد و تموم دغدغه اشون همین بود که درد طبیعی رو نکشم.منم تو این فرصت یه زنگ زدم به دکتر خودم تو یزد چرا که یادمه ازش پرسیدم اگه کیسه ابم پاره بشه چکار کنم گفت میتونی سریع خودتو برسونی.....از شهر ما تا یزد سه ساعته یهو دلم هوری ریخت و گفتم برای من که اینجوری نمیشه .تازه وقت نشد مکمل های جدیدمم بخورم که برام تجویز کرده بود.خلاصه دکترم گفت اگه بیمارستان گفت وضعیتت خوبه و اجازه دادن بیای بیا...منم اینو  با پرستار اونجا در میون گذاشتم و اونا هم گفتن  خطر داره و باید خودت رضایت بدی که میخوای بری. منم ترسیدم و از همه چی مهم تر واسم سلامتیه دخملیم بود.قبول کردم تو همین بیمارستان بدون امکانات شهر خودمون بچه رو بدنیا بیارم یعنی دیگه چاره ای نداشتم.خلاصه دکتر اومد بالا سرم  که ساعت نزدیک ده و نیم صبح بود و منم گفتم بهش که میخوام سزارینم کنه .از من التماس از اون هم صحبت در مورد اینکه لگنم خوبه و تمام شرایط رو واسه طبیعی دارم وای منو میگین شوکه شده بودم حسابی.دیگه عقلم به هیچی قد نمیداد.هم میباست تو این بیمارستان در پید همم طبیعی ای خدااااا گریه ام گرفته بود.دیگه اینقدر مامانم اینا باهاش صحبت کردن وعده ی پول هم دادن  که قبول کرده بود.یه ماماییاونجا بود دست از سر کچل ما برنمیداشت و همش از مزایای طبیعی میگفت همش سعی در عوض کردن تصمیمم داشت و اخرم موفق شد تا ببینم میتونم تحمل کنم یا نه. گفتم حاضرم بهم امپول فشار بزنین اما به شرطی که اگه نتوستم و سختم بود سزارینم کنین.اقا چشمتون روز بد نبینه لباسمو عوض کردن و مارو خوابوندن و یه سرم زدن به دستمون و یه دستگاهیم رو شکمم که صدای قلب نی نی رو بشنون.  اولش خوبه خوب بودم و اینو اونو نگاه میکردم دلداریشون میدادم.مرتب به مامانمو و خواهرمو شوهرم زنگ میزدم  باهاشون حرف میزدمو  همون باعث ارامشم میشد.اقا چشمتون روز بد نبینه دردام شروع شدن که هی میگرفت و هی ول میکرد ....زمانی میگرفت از همه چی بیزار بودم و زمانی ول میکرد انگار هیچیم نیست و دیگه هم هیچیم نمیخواد بشهخطا....و بدبختیش اینجا بود که ماما همش میگفت 2 سانت بیشتر نشده ساعت نزدیکه سه بعداز ظهر بود که من همچنان داشتم درد میکشیدم کمرم داشت میشکست که دکتر اومد بهش گفتم به هیچ وجه نمیتونم تحمل کنم و دهانه رحمم همچنان 2 بود با این حساب قبول کردن که اماده ام کنن برم اتاق عمل. سون روکه بیزار بودم ازش بهم وصل کردن و منو میگی حالم غیر قابل وصف بود، همش در انتظار این بودم که چی میخواد سرم بیاد...دوستم مهین همش اونجاکنارم بود یواشکی میومد پیشم ...خیلی خیلی دوستش دارم اصلا تنهام نگذاشت اصلا.تو اتاق عملم که یکی ماسک میذاشت دهنم  یکی با سرمم درگیر بود اون یکی منو صاف نشونده تا متخصص بیهوشی ازکمر بیهوشم کنه.هرچی التماسشون کردم میخوام بیهوشی کامل بشم گوش به حرفم ندادن و کار خودشونو کردن.زمانی امپول رو به کمرم زد فقط یه سوزش کوچیک داشت و دیگه هیچ. همون  لحظه پاهام سنگین شد و اصلا نمیتونستم تکونشون بدم. همه چیو میدیدم و دکتر رو که یه چی دستش بود داشت میومد سمت من.یه پارچه کشیدن جلوی من و اولین برش رو کاملا احساس کردم و بی نهایت سوخت  داد زدم سوختم سوختم که دیدم دکتر بیهوشی یه امپول به جای سرمم زد و از اونجا به  بعد دیگه دردی نداشتم تا لحظه ی اخر که دکتر سه تا فشار خیلی خیلی محکم زیر سینه ام داد که بعدن گفتن عملم یکی از عملای سخت بوده،یادمه تو حین عمل همش سعی داشتم چشمام باز باشه و به زور میخواستم ببینم چی میشه که یه پرستار مرد رو که بچه ام بغلشه داره جلوی صورتم تکونش میده رو دیدم.هیچی یادم نمیاد اما یه بچه خیلی خیلی سفید رو میدیدم که اروم بود.به سختی گفتم سالمه که گفتن اره سالمه یه نفس عمیق کشیدمو خدا رو شکر کردم. منو اوردن تو اتاق ریکاوری که فقط پاهام بیحس بود و همه چیو میدیدم.همون لحظه دوستم مهین و پرستار که دوستمون بود اومدن بالا سرم و عکس دخملم رو بهم نشون دادن.حسه جالبی بود اون عکس دخترم  همونی که نزدیک نه ماه منتظر اومدنش بودم و ارزوی دیدنشو داشتم ،بود.خدایا این لذت و حس رو واسه همه ی دوستام که ارزو دارن عطا کن.  ادامه دارد.

پسندها (1)

نظرات (0)