ارشیدا جونمارشیدا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

ارشیدای مامانی

سلااااااااام

1392/6/28 10:47
نویسنده : مامان سمانه
172 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام به همه ی دوستای خوبم

سلام به همه ی دوستای با وفام ، همه ی اونایی که به ظاهر و سلامتیشون اهمیت میدن.

انشالله که هممون تا عید سال ٩٣ به تناسب انداممون برسیم و مانکن بشیم.امییین

خوب از چی بگم متفکر

از سفرم..........باشهچشمک. بهتون گفته بودم که فامیلای همسریم از مشهد اومدن اینجا ما هم همش خونه ی مادر شوهر تلپ بودیم .خاله ی همسرم با خونوادش میخواستن برن بندر عباس و قشم و....به زوووور و التماس از من و همسری خواهش کردن که ما هم باهاشون بریم، منم که اصلا دلم نمیخواست بریم چون علاوه به خالش اینا خونواده عروسشونم بود  ،جمعشون جمع بود دیگه ،نیازی نبود به رفتن ما ، خلاصه از اونا اصرار از ما هم نه گفتن. فک کن ما گفتیم نمیایم پسرخاله گفت پس ما هم نمیریم عجب گیری افتاده بودیم

اینقدر بدم اومد اه اه اه سبز، چه معنی میده اخه ادمو تو رودربایستی قرار میدید.......عصبانی

ما هم که اصلا اماده نبودیم ١ ساعته اماده شدیم و رفتیم باهاشون حالا جدا از همه ی اینا خوش گذشت ها  ولی من دوست داشتم برم طرف شمال و کرج پیش فامیلامون .به خاطر همین بندر رفتنمون برنامه ی سفرمون با خواهرم اینا کنسل شد که خیلی حالم گرفته شد.و خواهرم اینا مجبور شدن تنهایی برن ،اونا هم از این بی برنامه گی ما ناراحت شدن.

هر چی بود گذشت و من الان اینجام ، خونه ی خودم، راست میگن هیچ جا خونه ی خود ادم نمیشه هااااانیشخند

هرچند سعی کردم رژیمی باشم اما زیاد راحت نبودم و نمیتونستم نخورم چون تا نمیخوردم یا کم میخوردم میگفتن حالا نمیخواد رژیم بگیری ، کجات چاقه تو اخه، ما هم مجبور میشدیم بخوریم دیگه تنها کاری کردم برنج اصلا نخوردم با این حال با ٨٠٠ گرم اضافه برگشتم خونمون.

الان که ٥٠٠/٦٥ هستم یاد وزن ٦٢ میوفتم دلم میگیره که تا به چنگش اوردم از دستم پرید حیف واقعا حیف .بهش که فکر میکنم اعصابم خرد میشه ، امااشکال نداره از رو که نمیرم دوباره دارم تلاش میکنم.و دیگه به هیچ وجه کوتاه نمیام تا ٣١ شهریور باید ٦٤ بشم.

جمعه که رفتیم بندر تا دوشنبه شب برگشتیم و من سریع بعد از حموم رفتم خونه ی مامانم و سوغاتیهاشون رو با ذوق و شوق دادم و اونا هم کلی خوشحال شدن مخصوصا خواهر زاده ی عزیزم ملیکا.

بعدشم اومدیم خونه خوابیدم تا فرداش ساعت ١٢ ظهر و بعد از بیدار شدنم هم کل خونه رو جارو زدم و گردگیری کردم و لباسای کثیفو تو ماشین ریختمو خلاصه کلی کدبانو و کزت شدم و همسرمم که سر کار رفته بود اومد کلی بهم خسته نباشید گفت.قربونش برمقلب

حالا همه ی اینا به کنار فردا شب مهمون دارم ١٠ نفری میشن از همین الان استرس دارم

تصمیم دارم ٢ تا خورشت درست کنم مرغ و قورمه سبزی خوبه دوستان ؟زیاد نمیخوام مهمونی سنگین باشه ، یه جوری تموم بشه بره دیگهچشمک

بخدا موندم به درس و پایان نامم برسم یا به مهمونام ( اقوام همسری البته) نه اینکه همشون راه دورن همیشه اخر هفته ها میان اینجا ، منم فردا رو که مهمونی دادم دیگه با همسری تصمیم گرفتیم بی خیال هر کی که میاد خونه ی مادر شوهرم و ما بخوایم دعوتش کنیم بشیم. دیگه میخوام پررو بشم اخه من بدبخت تا دفتر دستکو پهن میکنم جلو روم تا به بدبختیهام برسم و یکم جلو بیفتم اینطوری میشه. یکی از بدی های نزدیکی خونه ی عروس به مادر شوهر دقیقن همینه ، تا یکی میاد خونشون کلی زنگ و اصرار که مهمونا میخوان تو رو ببینن  ، اما دیگه سادگی و چشم گفتن من تموم شد دفعه ی بعدی که اینطوری گفت میگم من کارو زندگی و بدبختی دارم نمیتونم دمو دقیقه بیام پای مهمونای تو بشینم که. والاااااااااااا به خدا.

تازه یه چی دیگه تا یادم نرفته بگم بچه ها امروز رفتم دانشگاه ازاد و پیام نور شهرمون واسه درخواست برای تدریس، میدونین خانمه چی گفت؟ گفت اگه زودتر اومده بودی میتونستم بهت چند واحد بدم الان دیگه دیره برنامه رو بستم و بدتر از اون گفت پایان نامه دفاع کردی گفتم نه هنوز .گفت ملاک واسه من دفاع از پایان نامه هست، خلاصه کلی باهاش حرف زدم و گفت واسه ترم بهمن بیا چند تا درس بهت میدم منو میگی کلی کیف کردم.خیلی خوشحال شدم، به خاطر همینم من مصمم تر شدم تا سریعتر سر و ته  پایان نامه رو بهم بیارم.من میتونم البته بعد از کارا و مهمونی فردا .ایشالله همه چی خوب پیش بره.

فردا کلی کار دارم ژله هامو که از دیشب دارم چند طبقه درست میکنم الانم میرم طبقه (رنگ)چهارمو بریزم روشون. باید صبح بیدار بشم و برم مرغ تازه بخرم بعدش میخوام برم خونه ی مامانم تا با هم درستش کنیم اخه مرغ درست کردنه مامانم حرف نداره البته به کسی چیزی نمیگمااااا یعنی همش کاره خودمه.واااای قد که حرف زدم. ببخشید چشمای نازتونو خسته کردم

راستی بچه ها جدول برنامه غذایی و ورزش هامو هم وقتی خاله پری رفت دوباره میذارم اخه وقتی مریض میشم حوصله ورزشو اصلا ندارم.

میبوسمتون .....ماچ

فردا بعد از اعلام وزن به سمیرا میرم دنبال کارام .مواظب خودتون همسرتون و خونوادتون باشین.

بای تا فردا بیان براتون از مهمونیم بگم

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (11)

سمیرا
28 شهریور 92 7:21
سلام سمانه خانومی پس امروز حسابی سرت به مهمون باز ی گرمه فقط مواظب رژیمت باش امیدوارم همه کارات خوب پیش بره وزودتر از شر این پایان نامتم خلاص شی سمانه جون بیا وزن خوشگلمو ببین حالشو ببر
سارا
28 شهریور 92 11:28
سلام عزیزم،خوش بگذره حسابی‌. ما هم به کسی‌ نمیگیم مرغ‌ها کار خودت نیست.
سمیرا
28 شهریور 92 12:23
خانومی وزن دیروزم کاذب بود چون روز قبلش خیلی خوردم ولی الان دارم میافتم رو دور کاهش هنوزم به وزن اول هفته که مسابقه شروع شده نرسیدم
سمیرا
28 شهریور 92 12:35
سمانه جونم حالا که این وزنو دیدی باید تمام تلاشتو کنی که حفظش کنی چرا فک میکنی الکیه مگه رعایت نکردی؟
سارا
28 شهریور 92 12:36
سلام خانومی دعا کردنی نیست، تلاش باید کرد، کاهشت مبارک.
سارا
28 شهریور 92 13:18
دل به دل راه داره عزیزم ،ممنون


همینطوره ممنونم عزیزم
سمیرا
28 شهریور 92 13:54
من که بهت قول میدم قول شرف که امروزو خوب رعایت کنم
واما تو عزیزم امشب برات یه چالشه ببینم از پسش برمیای منم فردا شب خونه دختر داییم بعد از سالها دعوتم فکرشو بکن برای اولین باره میخوام برم خونشون ولی باید رژیمی باشم کی از زیر چنگش در بره وای از حالا عزا گرفتم ولی سعی میکنم فردا تا قبل مهمونی خیلی کم کالری باشم


گلم منم بهت قول میدم که امشب رو شام نخورم
هرند میدونم که اصرار می کنن ولی با سالاد و ماست و سبزی خودمو سرگرم میکنم
اخه حیف نیست بخاطره یک شب کل زحمتمو به باد بدم
سودابه
28 شهریور 92 14:34
سلام
مهمونی خوش بگذره
منم بهت پیشاپیش خسته نباشی وخداقوت میگم
پس به امیدخدا داری استاد دانشگاه میشیییی وای چه عالییییی موفق باشی


سلام سرگروه خوب و دوست داشتنیم
خوبی عزیزم؟
کم بهم سر میزنیاااااا
اره اگه خدا بخواد از ترم دیگه شرایطم بهتر میشه
حالا که همه چی داره درست میشه پس کی دیگه بچه دار بشم؟

mt1972
28 شهریور 92 14:48
سلام گلم .سمانه تواین هوای گرم چه جوری رفتی بندر؟ منم همین مشکلو دارم چون خونه ی مادر شوهر بغلمه


گلم هوای بندر درسته گرمه اما چون شرجی هست حال میده ما که رفتیم اذیت نشدیم بعدشم همش تو پاساژاش بودیم اونجا هم که همش سردو خنکه دیگه.

من که به همسری گفتم دنباله یک خونه دیگه باشه تا بریم ازاینجا.
خانواده شوهرم از بس که محبت میکنن و اصرار میکنن همیشه برم پیششون موذبم میکنن.مرسی مژده جونم سر زدی

سارا
28 شهریور 92 16:31
عزیزم کلی‌ تو اینترنت مطلب هست راجع‌بهش، یه لینک هم برات میزارم که بخونی. الان خیلی‌ سرم شولوغه ،بعدا کلی‌ تو پیجم مینویسم در موردش. http://tandorosti.akairan.com/health/rijim-laghari-chaghi/12842.html
سودابه
28 شهریور 92 19:22
علیک سلام سمانه خانوم گل
این یعنی داری هندونه میذاری زیربغل سرگروه تا اگه اضافه وزن داشتی دهوات نکنم ؟
من که برات کامنت گذاشتم نکنه باز این بلاگفا قورتش داده ؟
اها پس رسیده
مهم اینه که شرایطتتت درست بشه بچه که کاری نداره 5 شش ماه مرخصی میگیری وبعدم طفل معصوم رو میذاری مهد وعلی است ومدد ......
راستی سمانه جون هروقت اومدی مشهد قوم شوشوت رو ببینی یه ندا بده زیارتت کنم



سلام عزیزم
خوبی سودابه جون؟
چه خبرا؟
ااااااا مشهدی هستی
حتما خبرت میکنم
البته تیر بود یک 10 روزی اونجا بودیم
هنوز مهمونام نیومدن