ارشیدا جونمارشیدا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

ارشیدای مامانی

سوراخ گردن گوش آرشیدا

ارشیدای گلم سلام دیروز با بابایی رفتیم مطب دکترت و گوشتو سوراخ کردیم، مبارکت باشه عزیزم... تو این عکس بابایی داشت کولر رو درست میکرد ،منم تو رو گداشتم تو روروئک اوردم تو بالکن پیش بابایی تو تمام روز رو شیطونی کردی و سر و صدا دادی...قربونت بشم به گوشاتم  گوشواره ی..عزیزززززم چقدر بهت میاد   ...
4 خرداد 1394

پنج ماه و پانزده روزگی ارشیدا

سلام دختر خوشگل و ملوسم امروزم که اولین روز از ماه اردیبهشت بود هگذشت. امروز ساعت ده صبح از خواب بیدار شدی.اینقدر مهربون و ناز هستی   که همیشه با لبخند رو لبات بیدار میشی و این صبح من رو زیباتر از همیشه میکنه. نمیدونی چقدر لذت داره که خواب پاشی و یه فرشته ی ناز و معصوم رو بغل دستت ببینی، خیلی کیف میده.پارسال همین موقع از هیچ کدوم از این حس ها خبری نبود. دخمل نازم، عسلم،فدات بشم الهی،یکی یدونه ی من، تمام هستی من....بینهایت بینهایت دوستت دارم. امروز کار خاصی نکردم فقط عصر ساعت ۴ دوستم مریم اومد تو رو ببینه و در کارهای پایان نامه کمکم کنه،چراکه پرسشنامه هارو دادم بهش که فردا پخش کنه.خوب بود باهم محفل کردیم و چای و شیرینی و میوه خور...
2 ارديبهشت 1394

تصمیم جدید

سلام من از امروز اول اردیبهشت ماه ۱۳۹۴ چندتا تصمیم جدید گرفتم.اول اینکه میخوام زود به زود بیام اینجا و بنویسم! هم از ارشیدا همم از خودم و کارهای انجام داده ی اون روزم .دوم میخوام از امروز غذای کمکی ارشیدا رو بهش بدم و اول از حریره برنج شروع میکنم. برنج ایرانی رپ تمیز کردم و گذاشتم تو اب تا فردا خشک کنم و اسیاب کنم.وهمینطور نبات و بادام رو هم اسیاب کنم، و اولین غذای زندگیه ارشیدارو بهش بدم و از یک قاشق در روز شروع کنم.ارشیدا الان پنج ماه و دو هفته اشه.که وزنش شش کیلو پانصد گرم بود.امیدوارم که غذاهای کمکی بهش بسازه و چاقتر بشه.راستی یه تصمیم دیگه ام اینه که یه سری از عکسای ارشیدارو از بدو تولد تا شش ماهگی بذارم تو وبلاگش.  واجب میدونم...
1 ارديبهشت 1394

سرماخوردیه سخت ارشیدا

ارشیدای من بعد از اینکه از مسافرت عید برگشتیم....سرماخورد و خیلی دخترم اذیت شد.اولش که فقط ابریزش بود که شربت سرماخوردگی بهش میدادم اما یک هفته بعدش دیگه تب و سرفه هم بهش اضاف شد.یک روز کامل بیقراری کردی که همش بغل بابایی بودی و توی پتو میگذاشتیمتو تابت میدادیم تا بلکم یذره بخوابی.عزیزم خیلی سخت بود برای ما دیدن تو توی مریضی و بیحالی. من که چند بار گریه کردم.وقتی ساعت دو نصف شب حالت بدتر شد با بابایی بردیمت دکتر و داروهاتو همون شب گرفتم و شروع کردم به پاشویه کردنت...خدا هیچ بچه ای رو مریض نکنه واقعا برای مادر و پدر هیچ چیر از این بدتر نیست.خلاصه دو روز تمام اوج مریضی دخملمون بود که با دادن دارو هاش سر وصت و پاشویه کردنش تونستیم یکم نفس راحت ...
1 ارديبهشت 1394

دخترم تنها بهونه ی زندگیم

سلام به دوستای گلم....و سلام به دخمل ناز و قشنگ خودم.زندگیم.تمام امیدم.کسی که وقتی دستاشو روی گونه هام میکشه انگار تمام دنیا از آنه منه...دخترم برایت مینویسم چون زمان به سرعت داره میگذره و تو روز به روز داری بزرگتر میشی،روز ب روز بامزه تر،برایت مینویسم چون  حیفم میاد این خاطرات را فراموش کنم، چون میترسم یک روزی پشیمون بشم که چرا بیشتر ننوشتم.از بزرگ شدنت هم خوشحالم هم ناراحت. یه جورایی دوست داشتم تو این لحظه میموندم و بیشتر با دیدنت ذوق و کیف میکردم.بیشتر وقتها صورتمو میارم نزدیک صورتت و تو هم با دستهای ناز و کوچولوت گونه هامو ناز میکنی و با زبون خودت به اصطلاح حرف میزنی اون لحظه یکی از رویایی ترین لحظه های عمره...لحظه ای که حاضر نیستم ...
1 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

دخترم شش ماهگیت  مبارک....دختر گلم در هفده فروزدین وارد شش ماهگی شد.کارهایی که انجام میدی....خوردن دست همه ی انگشتا و تازگی انگشت شصتم گاه گداری میخوری.موقع شیر خوردن دستمو محکم میگیری و باهاش بازی میکنی.برای خودت با صدای بلند حرف میزنی.به اسباب بازیات دقت میکن.اسمتو صدا کنین نگاه میکنی.من و باباتو کاملا میشناسی.با پتو بازی میکنی و روی سرت میکشی.دیگه...... 
23 فروردين 1394

اولین مسافرت آرشیدا

سلام... سلام به همه ی دوستای گلم.،سلام به دختر خوشگلم،نفسم،زندگیم.آرشیدا بی شک خنده ی تو بزرگترین هدیه و بهترین لحظه ی عمره منه. فدات بشم مامانی که هر روز نازتر و خوشمزه و بانمک تر میشی.عید ۹۴ سفره هفت سین ما دیگه دو نفره نبود، حتی مسافرتمونم با تو قشنگ تر شد.امسال عید با هم رفتیم کرج خونه ی مامان بزرگ من.خیلی خیلی دختر هوبی بودی اصلا اذیتمون نکردی.و این اولین مسافرت تو بود توی پنج ماهگیت.
23 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام بچه ها سلام دخملیه گل و ناز و عشقولک و جورجورک و طلای من.دخمل نازم، قشنگم سال نو و اولین عیدت مبارک.فصل زمستون ۹۲بود که فهمیدم توی دلمی و پاییز ۹۳هم روی ماه و نازتو دیدم. و حالا فصل بهاره فصلی که اولین باره تو زندگیت میبینیش و الان پنج ماهته...توی پست های قبل خاطرات بدنیا اومدنتو نوشتم هنوز ادامه داره اما حیفم اومد از الانت بگذرم. ادامه ی اون مطلبو حتما میذارم.اما مهم کارایی هست که انجام میدی...۲۵ روز اول زندگیتو با مامانی خونه ی مامان جون بودیم.که تو خیلی کوچولو و ظریف و نحیف بودی.و به سختی میتونستم بهت شیر بدم.دهن کوچولو موچولو و نقلی بودی خیلی ظریف مثل الانت که پنج ماهته.دوران سختی بود همش استرس داشتم همش نگرانت بودم.یادمه وقتی عزی...
4 فروردين 1394

پارسال همچین روزی(26 اسفند 1392)

پارسال همچین روزی یعنی روز 26 اسفند سال 1392 بی شک یکی از بهترین روزها ی عمر من و اسفند یکی از بهترین ماههای من و 1392 بهترین سال در زندگیه من میباشن.چرا که خدای مهربون بهترین عیدی سال 93 رو به بهترین شکل بهم داد. من در چنین روزی  با بیبی چک فهمیدم  که یک فرشته تو وجودم شکل گرفته.خدایا هزار مرتبه نه بلکه صدهزار مرتبه شکرت میکنم بابت اینکه منو لایق دونستی تا من در چنین روزی روی زیبا و معصوم دخترم رو  که الان چهار ماه و نه روزشه  و کنارم خوابه رو ببینم. ...
26 اسفند 1393