ارشیدا جونمارشیدا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

ارشیدای مامانی

سرماخوردیه سخت ارشیدا

ارشیدای من بعد از اینکه از مسافرت عید برگشتیم....سرماخورد و خیلی دخترم اذیت شد.اولش که فقط ابریزش بود که شربت سرماخوردگی بهش میدادم اما یک هفته بعدش دیگه تب و سرفه هم بهش اضاف شد.یک روز کامل بیقراری کردی که همش بغل بابایی بودی و توی پتو میگذاشتیمتو تابت میدادیم تا بلکم یذره بخوابی.عزیزم خیلی سخت بود برای ما دیدن تو توی مریضی و بیحالی. من که چند بار گریه کردم.وقتی ساعت دو نصف شب حالت بدتر شد با بابایی بردیمت دکتر و داروهاتو همون شب گرفتم و شروع کردم به پاشویه کردنت...خدا هیچ بچه ای رو مریض نکنه واقعا برای مادر و پدر هیچ چیر از این بدتر نیست.خلاصه دو روز تمام اوج مریضی دخملمون بود که با دادن دارو هاش سر وصت و پاشویه کردنش تونستیم یکم نفس راحت ...
1 ارديبهشت 1394

دخترم تنها بهونه ی زندگیم

سلام به دوستای گلم....و سلام به دخمل ناز و قشنگ خودم.زندگیم.تمام امیدم.کسی که وقتی دستاشو روی گونه هام میکشه انگار تمام دنیا از آنه منه...دخترم برایت مینویسم چون زمان به سرعت داره میگذره و تو روز به روز داری بزرگتر میشی،روز ب روز بامزه تر،برایت مینویسم چون  حیفم میاد این خاطرات را فراموش کنم، چون میترسم یک روزی پشیمون بشم که چرا بیشتر ننوشتم.از بزرگ شدنت هم خوشحالم هم ناراحت. یه جورایی دوست داشتم تو این لحظه میموندم و بیشتر با دیدنت ذوق و کیف میکردم.بیشتر وقتها صورتمو میارم نزدیک صورتت و تو هم با دستهای ناز و کوچولوت گونه هامو ناز میکنی و با زبون خودت به اصطلاح حرف میزنی اون لحظه یکی از رویایی ترین لحظه های عمره...لحظه ای که حاضر نیستم ...
1 ارديبهشت 1394

بدون عنوان

دخترم شش ماهگیت  مبارک....دختر گلم در هفده فروزدین وارد شش ماهگی شد.کارهایی که انجام میدی....خوردن دست همه ی انگشتا و تازگی انگشت شصتم گاه گداری میخوری.موقع شیر خوردن دستمو محکم میگیری و باهاش بازی میکنی.برای خودت با صدای بلند حرف میزنی.به اسباب بازیات دقت میکن.اسمتو صدا کنین نگاه میکنی.من و باباتو کاملا میشناسی.با پتو بازی میکنی و روی سرت میکشی.دیگه...... 
23 فروردين 1394

اولین مسافرت آرشیدا

سلام... سلام به همه ی دوستای گلم.،سلام به دختر خوشگلم،نفسم،زندگیم.آرشیدا بی شک خنده ی تو بزرگترین هدیه و بهترین لحظه ی عمره منه. فدات بشم مامانی که هر روز نازتر و خوشمزه و بانمک تر میشی.عید ۹۴ سفره هفت سین ما دیگه دو نفره نبود، حتی مسافرتمونم با تو قشنگ تر شد.امسال عید با هم رفتیم کرج خونه ی مامان بزرگ من.خیلی خیلی دختر هوبی بودی اصلا اذیتمون نکردی.و این اولین مسافرت تو بود توی پنج ماهگیت.
23 فروردين 1394

بدون عنوان

سلام بچه ها سلام دخملیه گل و ناز و عشقولک و جورجورک و طلای من.دخمل نازم، قشنگم سال نو و اولین عیدت مبارک.فصل زمستون ۹۲بود که فهمیدم توی دلمی و پاییز ۹۳هم روی ماه و نازتو دیدم. و حالا فصل بهاره فصلی که اولین باره تو زندگیت میبینیش و الان پنج ماهته...توی پست های قبل خاطرات بدنیا اومدنتو نوشتم هنوز ادامه داره اما حیفم اومد از الانت بگذرم. ادامه ی اون مطلبو حتما میذارم.اما مهم کارایی هست که انجام میدی...۲۵ روز اول زندگیتو با مامانی خونه ی مامان جون بودیم.که تو خیلی کوچولو و ظریف و نحیف بودی.و به سختی میتونستم بهت شیر بدم.دهن کوچولو موچولو و نقلی بودی خیلی ظریف مثل الانت که پنج ماهته.دوران سختی بود همش استرس داشتم همش نگرانت بودم.یادمه وقتی عزی...
4 فروردين 1394

پارسال همچین روزی(26 اسفند 1392)

پارسال همچین روزی یعنی روز 26 اسفند سال 1392 بی شک یکی از بهترین روزها ی عمر من و اسفند یکی از بهترین ماههای من و 1392 بهترین سال در زندگیه من میباشن.چرا که خدای مهربون بهترین عیدی سال 93 رو به بهترین شکل بهم داد. من در چنین روزی  با بیبی چک فهمیدم  که یک فرشته تو وجودم شکل گرفته.خدایا هزار مرتبه نه بلکه صدهزار مرتبه شکرت میکنم بابت اینکه منو لایق دونستی تا من در چنین روزی روی زیبا و معصوم دخترم رو  که الان چهار ماه و نه روزشه  و کنارم خوابه رو ببینم. ...
26 اسفند 1393

روز به دنیا اومدن ارشیدا

ادامه ی پست قبلی.............. خلاصه وضعیت قلب دخملیم خوب بود و به من گفتن که روی تخت دراز بکشم و منتظر دکتر باشم تا از  سر عمل سزارین بیاد .مامانم و مادر شوهرم همش داشتن به پرستار میگفتن که میخواد سزارین بشه و به هیچ وجه طبیعی نمیخواد و تموم دغدغه اشون همین بود که درد طبیعی رو نکشم.منم تو این فرصت یه زنگ زدم به دکتر خودم تو یزد چرا که یادمه ازش پرسیدم اگه کیسه ابم پاره بشه چکار کنم گفت میتونی سریع خودتو برسونی.....از شهر ما تا یزد سه ساعته یهو دلم هوری ریخت و گفتم برای من که اینجوری نمیشه .تازه وقت نشد مکمل های جدیدمم بخورم که برام تجویز کرده بود.خلاصه دکترم گفت اگه بیمارستان گفت وضعیتت خوبه و اجازه دادن بیای بیا...منم اینو  با...
26 اسفند 1393