ارشیدا جونمارشیدا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

ارشیدای مامانی

ارشیدای من 17 ابان به دنیا اومد

سلام به همه ی دوستای خوب و نازنینم......اول از هر چیز معذرت میخوام که اینقدر منتظرتون گذاشتم، و نیومدم از خودم و دختر نازم باخبرتون کنم....راستش اخرین پستم مربوط میشه 15 ابان که اخر هفته 37 بودم. و از همه چی بی خبر نگو که دخملیه من عجله داشته و قصد کرده بود ده روز زودتر از موعد بدنیا بیاد. اونروز رو تو خونه استراحت کردم. و قرار بود فرداش مامان بزرگم اینا از کرح بیان خونه مامانم (یعنی روز شنبه 16 ایان 93) منم اون روز رفتم خونه مامانم...تمام روز یه حس سنگینی و خارش پوست شکم داشتم که کلافه ام کرده بود و همش  ائمجا دراز کشیده بودم و اصلا روحمم خبر نداشت که ضد حال خواهم خورد چراکه دکتر من یزد بود و من برای زایمانم پیش اون توی بیمارستان مرتاض...
17 اسفند 1393

من و دخترم وارد هفته ی ۳۷ شدیم...

سلام دختر ناز...جیگر مامان...موشموشک بابا... فسقلی و بانمک خودم اصلا باورم نمیشه که توی هفته ی ۳۷ باشیم و کمتر از ۲ هفته دیگه میتونم روی نازتو ببینم. اصلا باورم نمیشه.خیلی استرس دارم خیلی زیاد ولی سعی میکنم به روی خودم نیارم و از وجودت توی دلم لذت ببرم.فسقلیه مامانی تکونات به نسبت کمتر شدن اما باز هم بعضی وقتها مخصوصا زمانی که به پشتی تکیه میدم این ضربات تو هست که منو بیش از پیش به وجد میاره،تکونات خیلی پر انرژی. تر و با زور بیشتر وهمراه با کمی درده که این خودش امیدوار کننده هست که شما داری تپلی و بزرگ میشی.از این بابت که تا الان مشکل خاصی تهدیدم نکرده از خدا ممنونم چرا که همه جوره هوامو داشته. دقیقا فردا که جمعه هست میرم تو هفته ی ۳۸ و شمار...
15 آبان 1393

وزن دخترم در اخر هفته ۳۶

دختر نازم سلام...عزیزه دل مامان از اینکه توی بیشتر از یک هفته از ۲کیلو و ۳۰۰ گرم به ۲کیلو و۹۰۰ گرم تونستی برسی ممنونم و اینو بدون دل مامان رو شاد کردی.خلاصه دکتر همه چیتو چک کرد وگفت نرماله همه چی....وقتی در مورد تاریخ زایمان صحبت کردیم بهم ۲۷ ابان نوبت داد و گفت باید اونموقع بیای تا معاینه داخلی بشی.و به احتمال زیاد همون روز، روز زایمانمه...وگفت هفته ای هم فشارمو کنترل کنم تا خدایی ناکرده بالا نرفته باشه در غیر اینصورت باید بستری بشم.خدایا خودمو نینیمو به خودت میسپارم.
15 آبان 1393

وزن ایدا در هفته ۳۵

سلام به دخترم گلم آیدا چطوری مامانی خوبی؟  مامان که اذیتت نمیکنه هاااان؟ عزیزززم الان که دارم مینویسم یه ریز داری وول میخوری تو شکمم.مامان فدات بشه.ای وروجک هنوز نیومده صحبت هر روز من و بابایی در مورد تو و ایندته خخخخ.خندم میگیره به همسری میگفتم ریاضیشو تو باید یادش بدی و اگه مدرسه اولیا رو خواست تو باید بری میخندید و میگفت من از خدامه اما تو توی خونه هستی و من سرکااار.   دختر گلم جواب ازمایش قندمو گرفتم خوشبختانه خیلی خوب بود و تونسته بودم با دوهفته رژیم. کنترلش کنم و از این بابت خوشحالم و یکم نگرانیم کمتر شد. دیروز رفتم دکتر واسه چکاپ یعنی توی هفته ی ۳۵ که دقیق میشدی ۳۵ روز و ۳روز...وزنت بود ۲۳۰۰..که دکتر گفت باید بیشتر و م...
2 آبان 1393

وارد هفته ی 35 شدم (یعنی ماه نهم)

سلام دوستای گلم سلام به  دخترم ایدا....نفس مامان و بابایی ...گلم معذرت که دیر به دیر اپ میکنم  چرا که این 2 ماه اخر واقعا سنگین شدم و بی حوصله ....و از طرف دیگه استرسی که همش همرامه در مورد زایمان و چگونگیش ...خیلی ترس دارم که قراره چی سرم بیاد...همش فکرم مشغوله و اعصابم نا اروم...اصلا نمیتونم بخندم...نمیدونم چرا ..همش به اینکه بچه ام به سلامت بیاد بغلم فکر میکنم...میترسم خدایی ناکرده طوریمون بشه....خلاصه هزار و یک فکر بد و شوم میاد در نظرم که خیلی روند بارداریمو سخت کرده. زیاد نمیتونم کاری انجام بدم و زیاد نمیتونم راه برم ...خیلی زود کمرم بهش فشار میاد و درد میگیره. گلاب به روتون تکرار ادرارم که دیگه نگو  امونمو  ب...
28 مهر 1393

وارد 31 هفته شدم (یعنی ماه هشتم)

سلام دخمل خوشگلم....خوبی مامان...در چه حالی تو دل مامانی جا خوش کردیاا....عزیزم جات که خوبه نه؟مامان با حرکتها و کار کردناش اذیتت نمیکنه....گلم اگه ناخواسته باعث رنجش تو میشم ببخشم عزیزززم. امروز بابایی میگه کاش دیگه به ئنیا بیاد ببینمش خیلی طولانی شده..خلاصه صبر بابایی هم تموم شده. یه جورایی همه منتظر دیدن گل روی تو هستیم عسلم. خیلی خوابم گرفته بقیه اش رو فردا مینویسم  
30 شهريور 1393

یک شب شیک....

سلام دخملم  ...خوبی ؟مامانی که اذیتت نمیکنه؟هاااان...جات راحته..الهی فدات بشم امروز بابایی ساعت 8 شب از سر کار اومده ازونجایی که منو کلافه و بی حوصله دید گفت اماده شو شام بریم بیرون از یک طرف به خاطر تو دخمل زیر دلم درد میکرد از طرف دیگه دوست داشتم با بابایی یک شب خوش و فراموش نشدنی داشته باشم ...به همین خاطر اماده شدم و با هم رفتیم جات خالی دلی از غذا در اوردیم.و کلی با هم حرف زدیم و خیال بافی کردیم و از تو دخمل نازمون حرف زدیم.بعدش یک گشتی تو شهر زدیمو او حسابی از هوای خنک شب لذت بردم و تند تند ریه هامو از هوا پر میکردم و نفس های عمیق میکشیدم.خلاصه که کلی خوش گذشت و کلی روحیه ام عوض شد ...وقتی اومدیم خونه بابایی که از خستگی روی ...
9 شهريور 1393