ارشیدا جونمارشیدا جونم، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 30 روز سن داره

ارشیدای مامانی

بدون عنوان

سلام بچه ها سلام دخملیه گل و ناز و عشقولک و جورجورک و طلای من.دخمل نازم، قشنگم سال نو و اولین عیدت مبارک.فصل زمستون ۹۲بود که فهمیدم توی دلمی و پاییز ۹۳هم روی ماه و نازتو دیدم. و حالا فصل بهاره فصلی که اولین باره تو زندگیت میبینیش و الان پنج ماهته...توی پست های قبل خاطرات بدنیا اومدنتو نوشتم هنوز ادامه داره اما حیفم اومد از الانت بگذرم. ادامه ی اون مطلبو حتما میذارم.اما مهم کارایی هست که انجام میدی...۲۵ روز اول زندگیتو با مامانی خونه ی مامان جون بودیم.که تو خیلی کوچولو و ظریف و نحیف بودی.و به سختی میتونستم بهت شیر بدم.دهن کوچولو موچولو و نقلی بودی خیلی ظریف مثل الانت که پنج ماهته.دوران سختی بود همش استرس داشتم همش نگرانت بودم.یادمه وقتی عزی...
4 فروردين 1394

پارسال همچین روزی(26 اسفند 1392)

پارسال همچین روزی یعنی روز 26 اسفند سال 1392 بی شک یکی از بهترین روزها ی عمر من و اسفند یکی از بهترین ماههای من و 1392 بهترین سال در زندگیه من میباشن.چرا که خدای مهربون بهترین عیدی سال 93 رو به بهترین شکل بهم داد. من در چنین روزی  با بیبی چک فهمیدم  که یک فرشته تو وجودم شکل گرفته.خدایا هزار مرتبه نه بلکه صدهزار مرتبه شکرت میکنم بابت اینکه منو لایق دونستی تا من در چنین روزی روی زیبا و معصوم دخترم رو  که الان چهار ماه و نه روزشه  و کنارم خوابه رو ببینم. ...
26 اسفند 1393

روز به دنیا اومدن ارشیدا

ادامه ی پست قبلی.............. خلاصه وضعیت قلب دخملیم خوب بود و به من گفتن که روی تخت دراز بکشم و منتظر دکتر باشم تا از  سر عمل سزارین بیاد .مامانم و مادر شوهرم همش داشتن به پرستار میگفتن که میخواد سزارین بشه و به هیچ وجه طبیعی نمیخواد و تموم دغدغه اشون همین بود که درد طبیعی رو نکشم.منم تو این فرصت یه زنگ زدم به دکتر خودم تو یزد چرا که یادمه ازش پرسیدم اگه کیسه ابم پاره بشه چکار کنم گفت میتونی سریع خودتو برسونی.....از شهر ما تا یزد سه ساعته یهو دلم هوری ریخت و گفتم برای من که اینجوری نمیشه .تازه وقت نشد مکمل های جدیدمم بخورم که برام تجویز کرده بود.خلاصه دکترم گفت اگه بیمارستان گفت وضعیتت خوبه و اجازه دادن بیای بیا...منم اینو  با...
26 اسفند 1393

ارشیدای من 17 ابان به دنیا اومد

سلام به همه ی دوستای خوب و نازنینم......اول از هر چیز معذرت میخوام که اینقدر منتظرتون گذاشتم، و نیومدم از خودم و دختر نازم باخبرتون کنم....راستش اخرین پستم مربوط میشه 15 ابان که اخر هفته 37 بودم. و از همه چی بی خبر نگو که دخملیه من عجله داشته و قصد کرده بود ده روز زودتر از موعد بدنیا بیاد. اونروز رو تو خونه استراحت کردم. و قرار بود فرداش مامان بزرگم اینا از کرح بیان خونه مامانم (یعنی روز شنبه 16 ایان 93) منم اون روز رفتم خونه مامانم...تمام روز یه حس سنگینی و خارش پوست شکم داشتم که کلافه ام کرده بود و همش  ائمجا دراز کشیده بودم و اصلا روحمم خبر نداشت که ضد حال خواهم خورد چراکه دکتر من یزد بود و من برای زایمانم پیش اون توی بیمارستان مرتاض...
17 اسفند 1393

من و دخترم وارد هفته ی ۳۷ شدیم...

سلام دختر ناز...جیگر مامان...موشموشک بابا... فسقلی و بانمک خودم اصلا باورم نمیشه که توی هفته ی ۳۷ باشیم و کمتر از ۲ هفته دیگه میتونم روی نازتو ببینم. اصلا باورم نمیشه.خیلی استرس دارم خیلی زیاد ولی سعی میکنم به روی خودم نیارم و از وجودت توی دلم لذت ببرم.فسقلیه مامانی تکونات به نسبت کمتر شدن اما باز هم بعضی وقتها مخصوصا زمانی که به پشتی تکیه میدم این ضربات تو هست که منو بیش از پیش به وجد میاره،تکونات خیلی پر انرژی. تر و با زور بیشتر وهمراه با کمی درده که این خودش امیدوار کننده هست که شما داری تپلی و بزرگ میشی.از این بابت که تا الان مشکل خاصی تهدیدم نکرده از خدا ممنونم چرا که همه جوره هوامو داشته. دقیقا فردا که جمعه هست میرم تو هفته ی ۳۸ و شمار...
15 آبان 1393

وزن دخترم در اخر هفته ۳۶

دختر نازم سلام...عزیزه دل مامان از اینکه توی بیشتر از یک هفته از ۲کیلو و ۳۰۰ گرم به ۲کیلو و۹۰۰ گرم تونستی برسی ممنونم و اینو بدون دل مامان رو شاد کردی.خلاصه دکتر همه چیتو چک کرد وگفت نرماله همه چی....وقتی در مورد تاریخ زایمان صحبت کردیم بهم ۲۷ ابان نوبت داد و گفت باید اونموقع بیای تا معاینه داخلی بشی.و به احتمال زیاد همون روز، روز زایمانمه...وگفت هفته ای هم فشارمو کنترل کنم تا خدایی ناکرده بالا نرفته باشه در غیر اینصورت باید بستری بشم.خدایا خودمو نینیمو به خودت میسپارم.
15 آبان 1393

وزن ایدا در هفته ۳۵

سلام به دخترم گلم آیدا چطوری مامانی خوبی؟  مامان که اذیتت نمیکنه هاااان؟ عزیزززم الان که دارم مینویسم یه ریز داری وول میخوری تو شکمم.مامان فدات بشه.ای وروجک هنوز نیومده صحبت هر روز من و بابایی در مورد تو و ایندته خخخخ.خندم میگیره به همسری میگفتم ریاضیشو تو باید یادش بدی و اگه مدرسه اولیا رو خواست تو باید بری میخندید و میگفت من از خدامه اما تو توی خونه هستی و من سرکااار.   دختر گلم جواب ازمایش قندمو گرفتم خوشبختانه خیلی خوب بود و تونسته بودم با دوهفته رژیم. کنترلش کنم و از این بابت خوشحالم و یکم نگرانیم کمتر شد. دیروز رفتم دکتر واسه چکاپ یعنی توی هفته ی ۳۵ که دقیق میشدی ۳۵ روز و ۳روز...وزنت بود ۲۳۰۰..که دکتر گفت باید بیشتر و م...
2 آبان 1393

وارد هفته ی 35 شدم (یعنی ماه نهم)

سلام دوستای گلم سلام به  دخترم ایدا....نفس مامان و بابایی ...گلم معذرت که دیر به دیر اپ میکنم  چرا که این 2 ماه اخر واقعا سنگین شدم و بی حوصله ....و از طرف دیگه استرسی که همش همرامه در مورد زایمان و چگونگیش ...خیلی ترس دارم که قراره چی سرم بیاد...همش فکرم مشغوله و اعصابم نا اروم...اصلا نمیتونم بخندم...نمیدونم چرا ..همش به اینکه بچه ام به سلامت بیاد بغلم فکر میکنم...میترسم خدایی ناکرده طوریمون بشه....خلاصه هزار و یک فکر بد و شوم میاد در نظرم که خیلی روند بارداریمو سخت کرده. زیاد نمیتونم کاری انجام بدم و زیاد نمیتونم راه برم ...خیلی زود کمرم بهش فشار میاد و درد میگیره. گلاب به روتون تکرار ادرارم که دیگه نگو  امونمو  ب...
28 مهر 1393

وارد 31 هفته شدم (یعنی ماه هشتم)

سلام دخمل خوشگلم....خوبی مامان...در چه حالی تو دل مامانی جا خوش کردیاا....عزیزم جات که خوبه نه؟مامان با حرکتها و کار کردناش اذیتت نمیکنه....گلم اگه ناخواسته باعث رنجش تو میشم ببخشم عزیزززم. امروز بابایی میگه کاش دیگه به ئنیا بیاد ببینمش خیلی طولانی شده..خلاصه صبر بابایی هم تموم شده. یه جورایی همه منتظر دیدن گل روی تو هستیم عسلم. خیلی خوابم گرفته بقیه اش رو فردا مینویسم  
30 شهريور 1393